نمیدونم از کجا شروع کنم یا چی بگم فقط اینکه از روزی که این وبلاگ رو درست کردم اقا اجازه نداد چیزی بنویسم.
نمیدونم الانم داره یه لطفی میکنه میزار یه قلمی بندازیم......
یه شب ساعت 2نیمه شب بود فکر میکنم یکی از بچه ها ادرس یه وبلاگ رو برام فرستاد
نمیدونم چی شد که مثل دفعه های پیش نبود عادت همیشگی من این بود که ادرسها رو سیو میکردم بعدا سر میزدم اما اون شب داشتم
با یکی از هم دانشکده ای هام که دختر خوبیه و دوست خوبی برا من و همسایه اقامون امام رضا هستش بازش کردم
چند دقیقه ای گذشت یه صدایی اومد تو هدفون اول جا خورد که این صدا از کجا اشک تو چشمام حلقه زده بود دوستم پی ام میداد
من جواب نمیدادم بهم گفت چی شد چند تا دینگ زد تا من دیدم کلی پیام داده همش میگفت بهاره خوبی کجایی چی شده
فقط براش نوشتم حالم خیلی بد بغضم داره میترکه ببین اشکم سرازیر شده گفت چرا لینک رو براش فرستادم
اونم گفت خیلی باحال ادم به خودش میاد نمی دونستم چی شده اما میدونم که اونشب امام زمان میخواست به من بگه بسه دیگه
دست از این کارات بردار حواست به من باشه نه جای دیگه من از نوای اون وبلاگ اینو فهمیدم
تا اینکه تصمیم گرفتم حکایتهای مشرف شدن باریافتگان رو براتون بنویسم و خودم کاری کنم که شاید مورد رحمت حضرت قرار بگیرم
که روزی منم ببینم این گل زیبای نرگس رو که اولین حکایت رو دوست داشتم درباره تشرّف و شفای شیخح حر عاملی رو براتون بنویسم
که شاید منم از این داستان یه بهره ای ببرم..شیخ جلیل, شیخ حر عاملی ,در کتاب اثباة الهداة ,می فرماید : من در زمان کودکی که ده سال داشتم ,به مرض سختی مبتلا شدم
به نحوی که خانواده و نزدیکان من جمع شدند و گریه میکردند. و برای عزاداری مهیا شدند و یقیین کردند که من در ان شب خواهم مرد.
یک روز در میان خواب وبیداری پیغمبر و دوازده امام را دیدم . بر ایشان سلام گفتم . و با یکی یکی مصافحه کردم
میان من و حضرت صادق (ع) سخنی گذشت که در خاطرم نماند جز انکه جناب در حق من دعا کرد.
بر حضرت صاحب الامر (ع) سلام کردم و با ان جناب مصافحه کردم و گریستم و گقتم : مولای من میترسم که در این مرض بمیرم
در حالی که مقصد خود را از علم و عمل به دست نیاورده ام.
امام زمان (ع) فرمود: نترس زیرا که تو در این مرض نخواهی مرد بلکه خداوند تبارک و تعالی تو راشفا میدهد و عمری طولانی خواهی داشت.
انگاه ظرفی به دست من داد که در دست مبارکش بود . از آن آشامیدم و در حال ,عافیت یافتم و مرض به طور کلی ازمن بر طزف شد و نشستم و خانواده ام و در نزدیکانم تعجب کردند و ایشان را خبر نکردم به آنچه دیده بودم مگر بعد از چند روز.(نجم ثاقب, باب هفتم,حکایت 61 ص332 و اثبات الهداه ج 7 باب 33 فصل 17 حدیث 165 ص378)